توکل
بسمه تعالی
داستان براساس آیا 24 سوره قصص نوشته شده است. (فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ)
توکل
پسر کناردیوار تکیه داده بود در ذهنش اتقاقات گذشته را مرور میکرد اینکه چطورفرار کرده وخودش را به اینجا رسانده هیچکس را نمیشناخت نمیدانست چه آینده ای در انتظارش است اما امیدوار بود. مطمئن بود که خدا او را تنها نمیگذارد گرسنگی امانش را بریده بود دست به دعا برداشت خدایا من فقیرم من را بی نیاز گردان. سر وصدای مردانی که برای آب کشیدن کنار چاه آمده بودند رشته افکارش را درهم ریخت نگاهش را به سمت آنها چرخاند. آنها برای کشیدن آب از چاه از یکدیگر سبقت میگرفتند هرکدام میخواستند زودتر دلو را داخل چاه بیندازند تا زودتر از چاه آب بردارند. صدای گوسفندان نیز با سروصدای مردان قاطی شده بود توی آن گرمای سوزان با زبان بی زبانی از صاحبان خود درخواست آب را داشتند.
در گوشه ای دیگر دو دختر ایستاده بودند. پسر احساس کرد که آنها منتظرند تا مردان بروند وبعد بیایند آب از چاه بکشند. با خود فکرکرد آیا به کمک دختران برود یانه؟ تصمیم گرفت این کار را انجام دهد به سمت دختران رفت و به آنها گفت پدر شما کجاست که شما برای آب برداشتن به اینجا آمدید؟ یکی از دختران گفت ما پدر پیری داریم که نمیتواند از منزل بیرون بیاید. پسر گفت اسم من موسی است اجازه دهید تا من به شما کمک کنم وآب را برای شما بیاورم. دختران از این پیشنهاد او خوشحال شدند ودلو را به پسر دادند تا او آب برای گوسفندان بیاورد. دختران بعد ازآب دادن به گوسفندان زود برگشتند. پدر که دید دختران زودتر از همیشه به منزل برگشتند از آنها پرسید چه شده امروز زود برگشتید؟ یکی از دختران گفت : پسری کنار چاه به ما کمک کرد تا زودتر به گوسفندان آب دهیم به این دلیل زودتر برگشتیم. دختران که دیدند پدر خوشحال شده، به پدر گفتند اجازه میدهید او را به خانه دعوت کنیم. پدر گفت : بله او را دعوت کنید تا به ازای کار خوبش از او تشکر کنم. دختران ازمنزل بیرون آمدند وبه محلی که چاه آب قرار داشت رفتند. دیدند پسر همان جا زیر آفتاب به دیوار تکیه زده. یکی ازدختران به طرف پسر رفت وبه او گفت پدرم شما را به خانه دعوت کرده. موسی از این دعوت آنها خوشحال شد چرا که چند روزی بود غذای نخورده بود وگرسنگی امان او را بریده بود. او با راهنمایی دختران به طرف خانه آنها رفت. وقتی وارد خانه شد به پیرمرد سلام کرد. پیرمرد بعد از سلام کردن، خودش را معرفی کرد. من شعیب هستم. دخترانم تعریف کردند که تو امروز به آنها کمک کردی. ظاهرا غریبی و گرسنه ای. تو میتوانی چند روزی مهمان ما باشی. چند روزی موسی در خانه آنها مهمان بود.
شعیب به خودش گفت به نظر میرسد پسر خوبی است بهتره به او پیشنهاد دهم که دامادم شود. او را صدا زد وگفت موسی من پیشنهادی دارم. میتوانید به پیشنهادم فکر کنید وبعد جواب دهید. موسی گفت پیشنهادتان چیست؟ پیرمرد گفت من حاضرم یکی از دخترانم را به عقد تو در بیاورم. پسر باورش نمیشد خدایا خواب میبینم من که غریب بودم خدایا من به توکل کردم اگر در این ازدواج خیری است کمکم کن تا جواب مثبت بدهم پسر بعد از فکر کردن به پیرمرد گفت : جواب من مثبت است. شعیب گفت خوب چی داری که به عنوان مهریه بپردازی موسی گفت من چیزی ندارم. پیرمرد گفت پس پیشنهاد دیگری به تو میدهم آیا حاضری به جای مهریه هفت سال برای من کار کنی؟ من دیگر پیر شدهام ونمی توانم از خانه به صحرا بروم. هر روز صبح گوسفندان را به صحرا ببر وآنها را بچران. موسی پیشنهاد پیرمرد پذیرفت وگفت من این کار ا انجام میدهم. شعیب خیلی خوشحال شده بود ازاین که کسی پیدا شده تا کمکش کند ودیگر دخترانش مجبور نیستند گوسفندان را هر روز به صحرا ببرند. به موسی گفت :تا هرموقع دوست داشته باشی میتوانی با ما زندگی کنی تا زمانی که خودت خانه ای را درست کنی. موسی خیالش بابت خانه راحت شد. شعیب به موسی گفت به خاطر اینکه خیلی پسر خوبی هستی میخواهم یک جایزه ویژه هم به تو بدهم. موسی با تعجب پرسید چه جایزه ای؟ شما که به من همسر، کار وخانه داده ای. پیرمرد گفت میخواهم علمی که یاد دارم به تو آموزش بدهم. موسی عاشق یادگیری بود. او از این پیشنهاد خیلی خوشحال شد. از اینکه الان دارای همسر، خانه، شغل شده مهمتر اینکه میتواند نزد او علم یاد گیرد. او همان جا دست به طرف آسمان بلند کرد وگفت خدایا شکرت که به من همسر، خانه، شغل دادی و خدایا الان می توان با خیال راحت درس بخوانم.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط روءيا دهقاني فيروزآبادي در 1396/12/10 ساعت 06:13:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |